- 530
- داستان های کوتاه,
- شنبه 14 دي 1392
- نظر بدهید ()
به بد اخلاقی مشهور بود خصوصا با خانواده اش …
زندگی اش سرد و بی روح بود
هم خودش لذتی از زندگی نمی برد هم دیگران را با اخلاق تندش عذاب میداد !
یادم نیست ورشکست شده بود یا به چه دلیل دیگه ای که تصمیم گرفت خودکشی کنه
رفت و مرگ موش خرید …
توی راه به خودش گفت هیچکس از مردن تو ناراحت نمیشه
حتی بچه های کوچکت هیچ خاطره ی خوبی از تو ندارند
تصمیم گرفت حداقل توی آخرین روز زندگیش برای خانواده ش خاطره های خوب به جا بزاره
سر راه شیرینی خرید و اومد توی خونه و بچه هاشو با محبت صدا زد
بچه ها اومدن و تا او را دیدن یکیشون با ذوق فریاد زد مامان مامان بابا شیرینی برامون خریده
تمام اون روز هروقت می خواست بداخلاقی کنه
یادش افتاد که این ممکنه به عنوان خاطره ی آخرین روز زندگیش توی ذهن زن و بچه ش بمونه
روز که تمام شد او با یک خانواده ی خیلی شاد واقعا احساس خوشبختی کرد
سالها گذشت و او هر روز بدون اینکه به خودکشی فکر کنه
هروقت خواست با هرکس بداخلاقی کنه همین جمله رو به خودش یادآوری کرد
“شاید این آخرین خاطره ی او از تو باشه”